سفارش تبلیغ
صبا ویژن

رضـــــــا

کسی که از آسمان توپخانه در شب آتش بازی می آید

 

 

من خواب دیده ام که کسی می آید

من خواب یک ستاره قرمز دیده ام

و پلک چشمم هی می پرد

و کفش هایم هی جفت می شوند

و کور شوم

اگر دروغ بگویم

من خواب آن ستاره قرمز را

وقتی که خواب نبودم دیده ام

کسی می آید

کسی دیگر

کسی بهتر

کسی که مثل هیچ کس نیست ، مثل پدر نیست ، مثل یحیی نیست ، مثل انسی نیست

و مثل آن کسی است که باید باشد

وقدش از درخت های خانه معمار هم بلند تر است

و از برادر سید جواد هم که رفته است و رخت پاسبانی پوشیده است نمی ترسد

و از خود سید جواد هم که تمام اتاق های منزل ما از اوست نمی ترسد

و اسمش آنچنانکه مادر

در اول نماز و آخر نماز صدایش می کند

یا قاضی القضات است

یا حاجت الحاجات است

و می تواند تمام حرف های سخت کلاس سوم را

با چشم های بسته بخواند

و می تواند حتی هزار را

بی آنکه کم بیاورد از روی بیست میلیون بردارد

و می تواند از مغازه سید جواد ، هرچقدر که لازم دارد جنس نسیه بگیرد

و می تواند کاری کند که لامپ الله

که سبز بود : مثل صبح سحر سبز بود

دوباره روی آسمان مسجد مفتاحیان

روشن شود

آخ .............چقدر روشنی خوب است

و من چقدر دلم می خواهد که یحیی

یک چارچرخه داشته باشد

و من چقدر دلم می خواهد که روی چارچرخه یحیی میان هندوانه ها و خربزه ها بنشینم

و دور میدان محمدیه بچرخم

آخ ......چقدر دور میدان چرخیدن خوبست

چقدر روی پشت بام خوابیدن خوب است

چقدر باغ ملی رفتن خوب است

چقدر مزه پپسی خوب است

چقدر سینمای فردین خوب است

و من چقدر از همه چیزهای خوب خوشم می آید

و من چقدر دلم می خواهد گیس دختر سید جواد را بکشم

چرا من این همه کوچک هستم که در خیابانها گم می شوم

و چرا پدر که اینهمه کوچک نیست

و در خیابانها گم نمی شود

کاری نمی کند آن کسی که به خواب من آمده است زودتر بیاید

روز آمدنش را جلو بیندازد

و مردم محله کشتارگاه

که خاک باغچه هایشان هم خونیست

و آب حوضهایشان هم خونیست

چرا کاری نمی کنند

چقدر آفتاب زمستان تنبل است

من پله های پشت بام را جارو کرده ام و شیشه های پنجره را هم شسته ام

چرا پدر فقط باید در خواب خواب ببیند

کسی می آید

کسی می آید

کسی که در دلش باماست در نفسش باماست در صدایش با ماست

کسی که آمدنش را نمی شود گرفت

و دستبند زد و به زندان انداخت

کسی که زیردرختهای کهنه یحیی بچه کرده است

و روز به روز بزرگ می شو د

بزرگتر می شود

کسی که از باران ، از صدای شرشر باران ، از میان پچ و پچ گلهای اطلسی

کسی که از آسمان توپخانه در شب آتش بازی می آید

و سفره را می انداز د

و نان را قسمت می کند

و پپسی را قسمت می کند

و باغ ملی را قسمت می کند

و شربت سیاه سرفه را قسمت می کند

و روز اسم نویسی را قسمت می کند

و نمره مریضخانه را قسمت می کند

و چکمه های لاستیکی را قسمت می کند

و سینمای فردین را قسمت می کند

درخت های دختر سید جواد را قسمت می کند

و هرچه را که باد کرده باشد قسمت می کند

و سهم ما را هم می دهد

من خواب دیده ام...........

 

فروغ فرخزاد


+ نوشته شده در جمعه 89/6/19ساعت 11:0 عصر توسط رضا حاجیانی نظرات ( ) |