سفارش تبلیغ
صبا ویژن

رضـــــــا

تو..من...سیب..

 
تو به من خندیدی ونمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه ی همسایه
سیب رادزدیدم
باغبان ازپی من تند دوید
سیب رادست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده ازدست توافتاد به خاک
وتورفتی وهنوز
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام های توتکرار کنان
می دهدآزارم
ومن اندیشه کنان
غرق این پندارم
«که چراباغچه ی کوچک ما سیب نداشت؟!!....»

 


من به تو خندیدم

چون که می دانستم

تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی

پدرم از پی تو تند دوید

و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه

پدر پیر من است

من به تو خندیدم

تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم

بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و

سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک

دل من گفت: برو

چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را

و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام

حیرت و بغض تو تکرار کنان

می دهد آزارم

و من اندیشه کنان غرق در این پندارم

که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت!

فروغ فرخزاد

 

   نمایش تصویر در وضیعت عادی

 

 

 

 


+ نوشته شده در سه شنبه 89/9/9ساعت 8:29 عصر توسط رضا حاجیانی نظرات ( ) |